فرار میخوام از دست سرم فرار کنم! پر شده از هوس غیرمجاز! هوس بازی گُرگم به هوا ، تو یه کوچهباغ با یه دخترِ ناز! هوس شکار عطرِ پیرهنت، با چش بسته تو تاریکی شب! هوس شکار عطر پیرهنت، یا گذشتن از چراغ قرمزِ لب! دل دلِ چیدنِ یه سیبِ درشت، پیش چشمای بخیل باغبون! لحظهی فرارُ جا گذاشتنه، صدای سوت سوتک یه پاسبون! بازی لیلیُ شوت یه ضربُ گُل، شادی گردو بازی، بیخدیواری! خشت دیوارُ شمردن تا شاید، تو پاتُ از خونه بیرون بذاری! هق هقِ فلک شدن تو مدرسه، وحشت ترکهی اون ناظم بد! تلخیُ دلهرهی یه امتحان، گُم شدن تو دالونِ یه مُش عدد! تشنهی عشقای بچهگونهام! کاش میشد بازم به اون روزا رسید! کاش میشد دوباره پا به پای تو ، تا تهِ کوچهی بچهگی دوید! میخوام از دست سرم فرار کنم، داره سنگین میشه روی شونههام! توش پُر فکرای ممنوعه شده، فکرایی که منُ میندازن به دام! فکر انداختن سنگ تو آب حوض، فکر تاروندن خوابِ ماهیا! رقص چشمات پسِ تورِ پشه بند، بعدشم اشاره: (( ـ دنبالم بیا!)) روی بوم نشستن و شمردنه ، همهی ستارههای آسمون! وعدهی قرار دم سقاخونه، یا سرِ اون کوچهی آشتیکنون! ترس آتیش زدنه فتیلهی هفترقّه توی چارشنبهسوری! گوش دادن به صفحهی دوست دارم با صدای زخمیِ سوسن کوری! فکر پرواز با دوچرخه تو هوا، داد بستنیفروشِ دورهگرد! فصل اسبابکشیتون از اون محل، که تموم رشتههامُ پنبه کرد! تشنهی عشقای بچهگونهام! کاش میشد بازم به اون روزا رسید! کاش میشد دوباره پا به پای تو، تا تهِ کوچهی بچهگی دوید!
(از وبلاگ مسدود شده ی یغما)
خانم دماغ
خانم دماغ معلم ماس!
ما تا حالا چشماشُ ندیدیم،
حتّا دستاشُ
چون همیشه یه جفت دستکش سیاه دستشه!
اون به ما روخونی درس میده،
ولی تا حالا یه سطرم برامون نخونده!
چون میگه اگه صداشُ بشنویم،
جامون تو دل جهنّمه!
جهنم یه جای داغُ تاریکه
که توش پُر عقربُ مارُ دایناسوره!
ما همه از جهنم میترسیم،
واسه همین با معلم نامرییمون میسازیم!
معلمی که ازش یه قواره پارچهی سیاه دیدیمُ
یه دماغ!
همین! (یغما گلرویی)
بیا تا برات بگم ، آسمون سیا شده
دیگه هر پنجره ای ، به دیواری وا شده
بیا تا برات بگم ، گل تو گلدون خشکیده
دست سردم تا حالا، دست گرمی ندیده
بیا تا مثل قدیم ، واسه هم قصه بگیم
گُم بشیم تو رویاها ، قصه از غصه بگیم
بیا تا برات بگم ، قصه ی بره و گرگ
که چه جور آشنا شدن، توی این دشت بزرگ
آخه شب بود می دونی ، بره گرگو نمی دید
بره از گرگ سیاه ، حرفهای خوبی شنید
بره ی تنها رُ گرگ ، به یه شهر تازه برد
بره تا رفت تو خیال ، گرگ پرید و اونو خورد
بره باور نمی کرد ، گفت: شاید خواب می بینه
ولی دید جای دلش ، خالی مونده تو سینه
بیا تا برات بگم ، تو همون گرگِ بدی
که با نیرنگ و فریب ، به سراغم اومدی
(شهیار قنبری)
خیلی وقت بود آپدیت نکرده بودم. امتحانات تموم شده و حالا وقت دارم بنویسم.